درباره وبلاگ


من مرضیه متولد27/12/1369 هستم. اگرازپایان گرفتن غم هایت ناامیدشده ای به خاطربیاورزیباترین صبحی که تابه حال تجربه کرده ای مدیون صبرت دربرابرسیاهترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دید.
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 38
بازدید کل : 42274
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1

كدهای جاوا وبلاگ






دریافت كد ساعت

كد تعیین وضعیت یاهو

کد اشکال موس
تبلیغات در گوگل
ایندکس ایران
دوست داشتن...
عشق کلیدشهرقلب است به شرط آنکه قفل دلت هرزنباشدکه باهرکلیدی بازشود.




داشتم می رفتم که باهمه چیز خداحافظی کنم.

داشتم می رفتم تاازاین دنیا،باتمام نیرنگ ها،بدی ها وپستی هایش فرارکنم.گمان می کردم چشمی درجستجوی من باشد.درراهی بودم که ازانتهایش خبرنداشتم وهرچه بیشتر پیش می رفتم،بیشتررنج می بردم.ازهمه چیزدل بریده بودم.درانتظار مردن لحظه هاراسپری می کردم.

دیگرحتی افتادن برگ درختان هم مراناراحت نمی کرد.

دلم ازسنگ شده بود،وجودم سردسرد تنها برای خاک زنده بودم.من درنظر درختان،گلها وزلالی چشمه ها مرده بودم.من بازندگی لج کرده بودم وزندگی هم به عکس العملهای من می خندید.حاضرنبودم که ببینم درزندگی شکست خورده ام.تمام حرفها واشکهایم راپشت غرورم پنهان کرده بودم.

نمی خواستم که کسی برایم گریه کند.من تصورمی کردم راهی برای بازگشت وجودندارد.ازسراسر وجودم غرور می جوشید،که ازبازگشتم خودداری می کرد.تااینکه سحر،بوی گلهای کنارجاده نظرم راجلب کرد.اززمانی  که پادراین راه گذاشته ام این اولین چیزی بودکه نظرم راجلب می کرد.بادموسیقی زندگی رامی نواخت ومن باگلها می رقصیدم.دیگرواژه زندگی برایم زیبابود.زنده بودم تازندگی کنم.افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را دوباره ازمن گرفت وباز دراین دنیا  تنهای تنها شدم.دلم می خواست  فریادبکشم وانتقام بگیرم.امابرلبهای من ترانه سکوت جاری بود.ازپشت پرچین سکوت به زندگی نگاه می کردم.

دلم می خواست برگردم.ولی داغ گلهای کنارجاده دردلم تازه می شد.مجبورشدم دراین راه بی پایان جلوترروم....

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد




دو شنبه 21 دی 1388برچسب:, :: 10:3 ::  نويسنده : مرضیه

چشم درراهی که آخرین باربرای همیشه بدون خداحافظی درآن پاگذاشتی ورفتی دوخته بودم.

جاده ای که آغازش من بودم وپایانش خورشیدارغوانی رنگ.جاده ایکه خط وسط آن جای پای طلایی تو بود.

امروز که به آن جاده وخورشید می نگرم،دیروز به یادم می آید.

دیروزی  که زمزمه کوچ سردادی ورفتی.

من این رفتنت راهرگز فراموش نخواهم کرد.

چراکه مراتنها درمیان غم ها وتاریکیها وسختیها رهاکردی ورفتی.

راستی یادت هست چگونه رفتی؟مگرمن چه کرده بودم؟

آن روز من در طلب یک لقمه نان از سفره عشقت،گداگونه به خانه ات روی آورده بودم.

چراکه تورادرسخاوت عشق بیتا می دانستم.

ولی افسوس!درروبه رویم نگشودی.

خدایا مگرمن چه کردم که اینگونه ازدست اودنیای دردم؟

من که همیشه طلوع را درکوی توخیز مقدم می گفتم وغروب راهم درکوی تو بدرقه می کردم.

من که شهر،شهرشدم،ولی توحتی روی مراندیدی.

من که باهرناز توخودم رانیازمندترمی دیدم.

من که زندگی راباتومی خواستم،فقط باتو.

پس چرارفتی؟چراآنگونه بی رحمانه رفتی؟

تورفتی وناراحتی ام بیش ازاین باشد که چرا رفتی،این است که،چراآنگونه،ناگهان وغریب وسرد ورویایی!

توروبه غروب ومن روبه تو.

توپشت به من ومن  پشت به آرزوهای باتوبودن.

تومی رفتی ومرامی کشیدی.

من دست به دامان توبودم وتودست به سوی خورشید،خورشیدی که روبه غروب بود.

ناگهان ازدستم رهاشدی،یادستانم ازتورهاشد.

به هرحال جداشدیم.توازمن ومن ازیک دنیاامید.

من اشک می ریختم که برگردی.تومی خندیدی به من،که برگردم!من می سوختم وتومی سوزاندی.

من پریشان وپرازدرد،توخندان وخونسردمی رفتی ومی رفتی .

چهره ات هنگام رفتن یادم هست،لبهایت خندان بود،سینه ات مالامال ازغرور،قلبت ازسنگ وآوازخوان وشادان می رفتی ومی رفتی.

من زانوزده تسلیم عشق شدم،سرنوشت راباختم ودستهایم رااز سوی توباز ستاندم.

دیده به جاده ای دوخته بودم که به خورشید می رفت.

آغازش من بودم وپایانش خورشید ارغوانی رنگ،وخط وسط جاده جای پای طلایی توبود.

تورفتی آنقدرکه درانتهای جاده،

همراه خورشید غروب کردی ورفتی...!

                                               چه بی رحمانه رفتی!                                                  

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد




سه شنبه 15 دی 1388برچسب:, :: 10:53 ::  نويسنده : مرضیه

روی برگهای پاییزی کوچه قدم می زدم وباهرقدم اشکی به خاطر گذشته ...ازدست داده ام فروریخته ام،تنها قلب شکسته ام می دانست چه غمی دارم.هرگاه به یادمی آورم که چگونه مراشکستند آتش درونم برپامی شودومن بخلاف آنچه که درونم است ساکت وآرام به حرکت ادامه می دهم.

من آن برگ پاییزی بودم که ازدرخت جداشد وحتی باغبان هم به من نگاه نکرد.

من آن پرستوی شکسته  بالی بودم که ازکوچ پرستوها عقب ماندم واینک درسرمای زمستان تنهای تنها برای بال شکسته ام آواز می خوانم.آوازی که آن راحتی یکی ازانسانها ،حتی یکی ازآنها نشیند واگرشنید درک نکرد."وای برمن"همه جا شب است.نه ستاره ای ،نه نوری،تنها صدایی ازدور دست می آید.صدایی که آشناست صدایی که مرامی طلبد.

نه این نیزنوعی سراب است .باغبان قصه ها می گفت...

ازصدای خیال نباید باورکرد.بایدبروم.انگاردراین کوچه خلوت جزمن کس دیگری نیز هست.جلوتر می روم چشمانم حلقه زده ،دستهایش ازشدت سرما کبود شده است.دستکشی راکه دارم دردستش می کنم.پالتورانیز به او می دهم .آری حالش  خوب می شود.ازکنارش  می گذرم وبه راه خود ادامه می دهم.دیگرکوچه ای نمانده ،اینجا انتهای شهراست.واردبیابان  می شوم،آن طرفتردرختی است ،پیش اومی روم ،باتمام غمهایم به اوتکیه می زنمگریه ای میکنم. صدایی از آن به گوشم می رسد،برای اولین باراست که احساس سبکی می کنم.خودم رادیدم آرام کناردرخت آرمیده بودم.

آری من مرده بودم!

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد



پنج شنبه 1 دی 1388برچسب:, :: 0:36 ::  نويسنده : مرضیه

 

به شوق آنکه به سوی تونامه ای بفرستم،شبی سیاه چوزلف توتاسپیده نشستم،چورفتم آنکه کنم نامه رابانام توآغازندادگریه مجالم،فتادنامه زدستم،میان آیینه اشک روی تودیدم که خنده برلب وچشمی به سوی من نگران داشتی،نشان مهردرآن نقش دلغریب ندیدم.نگاه سوی من ودل به جانب دگران...

میان گریه نوشتم که:

ای ستاره بختم ،برآسمان وفاخیره ماندم وناامیددرآرزوی محبت،دل به توبستم.چه آرزو؟چه محبت؟چه امیری؟کدام دل؟چه شدکه رشته این عشق دل افروزبریدی؟چه شدکه جام وفارابدست قهرشکستی؟

چه روزها وچه شبها که ای پرنده عرشی به انتظار نشستم،به بام من نشستی؟شکوفه ها چوبه زلفت بنشست درشب مهتاب،نگاه گفت:که برگردماه،ستاره نشسته.

دونسترن به بناگوش خودنهادی وگفتم:به لاله های بهاری دوگوشواره نشسته صفای شانه وآن سینه سپیدترازیاس،زلطف بوده چوبرسینه توپاشید،چوبرف بودکه باردشبی به چهره سیماب.هنوزبانگ تودرگوش من نشسته که می گفتی:غریب عشقم وکلبه توست پناهم ،به جزعشق توعشق کسی به سینه نخواهم.هنوزخانه من بوی عطرتورادارد.هنوزازهمه سوبانگ نرم پای تومی آید.نوای گرم پری چهرگان چو بشنوم ازدور،میان آن همه.درگوش من صدای توآید.سپیده سوزد وآن نامه رابه یادتوبستم.به سوگ عشق گریزان خویش اشک فشاندم.نهادمش به لب وبه روی نامه بوسه ای  نشاندم.بگفتمش:بروای نامه قاصددل من باش بگوبه یارگریزان،حکایتی که توداری،توزودترازمن ای نامه روی دوست ببینی.

                                 چراحسدنبرم به سعادتی که توداری.

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net




شنبه 5 دی 1388برچسب:, :: 9:51 ::  نويسنده : مرضیه