آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان دوست داشتن... عشق کلیدشهرقلب است به شرط آنکه قفل دلت هرزنباشدکه باهرکلیدی بازشود.
به شوق آنکه به سوی تونامه ای بفرستم،شبی سیاه چوزلف توتاسپیده نشستم،چورفتم آنکه کنم نامه رابانام توآغازندادگریه مجالم،فتادنامه زدستم،میان آیینه اشک روی تودیدم که خنده برلب وچشمی به سوی من نگران داشتی،نشان مهردرآن نقش دلغریب ندیدم.نگاه سوی من ودل به جانب دگران... میان گریه نوشتم که: ای ستاره بختم ،برآسمان وفاخیره ماندم وناامیددرآرزوی محبت،دل به توبستم.چه آرزو؟چه محبت؟چه امیری؟کدام دل؟چه شدکه رشته این عشق دل افروزبریدی؟چه شدکه جام وفارابدست قهرشکستی؟ چه روزها وچه شبها که ای پرنده عرشی به انتظار نشستم،به بام من نشستی؟شکوفه ها چوبه زلفت بنشست درشب مهتاب،نگاه گفت:که برگردماه،ستاره نشسته. دونسترن به بناگوش خودنهادی وگفتم:به لاله های بهاری دوگوشواره نشسته صفای شانه وآن سینه سپیدترازیاس،زلطف بوده چوبرسینه توپاشید،چوبرف بودکه باردشبی به چهره سیماب.هنوزبانگ تودرگوش من نشسته که می گفتی:غریب عشقم وکلبه توست پناهم ،به جزعشق توعشق کسی به سینه نخواهم.هنوزخانه من بوی عطرتورادارد.هنوزازهمه سوبانگ نرم پای تومی آید.نوای گرم پری چهرگان چو بشنوم ازدور،میان آن همه.درگوش من صدای توآید.سپیده سوزد وآن نامه رابه یادتوبستم.به سوگ عشق گریزان خویش اشک فشاندم.نهادمش به لب وبه روی نامه بوسه ای نشاندم.بگفتمش:بروای نامه قاصددل من باش بگوبه یارگریزان،حکایتی که توداری،توزودترازمن ای نامه روی دوست ببینی. چراحسدنبرم به سعادتی که توداری. شنبه 5 دی 1388برچسب:, :: 9:51 :: نويسنده : مرضیه
روی برگهای پاییزی کوچه قدم می زدم وباهرقدم اشکی به خاطر گذشته ...ازدست داده ام فروریخته ام،تنها قلب شکسته ام می دانست چه غمی دارم.هرگاه به یادمی آورم که چگونه مراشکستند آتش درونم برپامی شودومن بخلاف آنچه که درونم است ساکت وآرام به حرکت ادامه می دهم. من آن برگ پاییزی بودم که ازدرخت جداشد وحتی باغبان هم به من نگاه نکرد. من آن پرستوی شکسته بالی بودم که ازکوچ پرستوها عقب ماندم واینک درسرمای زمستان تنهای تنها برای بال شکسته ام آواز می خوانم.آوازی که آن راحتی یکی ازانسانها ،حتی یکی ازآنها نشیند واگرشنید درک نکرد."وای برمن"همه جا شب است.نه ستاره ای ،نه نوری،تنها صدایی ازدور دست می آید.صدایی که آشناست صدایی که مرامی طلبد. نه این نیزنوعی سراب است .باغبان قصه ها می گفت... ازصدای خیال نباید باورکرد.بایدبروم.انگاردراین کوچه خلوت جزمن کس دیگری نیز هست.جلوتر می روم چشمانم حلقه زده ،دستهایش ازشدت سرما کبود شده است.دستکشی راکه دارم دردستش می کنم.پالتورانیز به او می دهم .آری حالش خوب می شود.ازکنارش می گذرم وبه راه خود ادامه می دهم.دیگرکوچه ای نمانده ،اینجا انتهای شهراست.واردبیابان می شوم،آن طرفتردرختی است ،پیش اومی روم ،باتمام غمهایم به اوتکیه می زنمگریه ای میکنم. صدایی از آن به گوشم می رسد،برای اولین باراست که احساس سبکی می کنم.خودم رادیدم آرام کناردرخت آرمیده بودم. آری من مرده بودم! پنج شنبه 1 دی 1388برچسب:, :: 0:36 :: نويسنده : مرضیه
![]() ![]() |