درباره وبلاگ


من مرضیه متولد27/12/1369 هستم. اگرازپایان گرفتن غم هایت ناامیدشده ای به خاطربیاورزیباترین صبحی که تابه حال تجربه کرده ای مدیون صبرت دربرابرسیاهترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دید.
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 42276
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1

كدهای جاوا وبلاگ






دریافت كد ساعت

كد تعیین وضعیت یاهو

کد اشکال موس
تبلیغات در گوگل
ایندکس ایران
دوست داشتن...
عشق کلیدشهرقلب است به شرط آنکه قفل دلت هرزنباشدکه باهرکلیدی بازشود.




سلام به دوستان بی معرفت یه مدت نبودم هیچکس نگفت مرضیه مرده یازنده هست آپیدم امیدوارم خوب باشه.

 

غروب جمعه راانگارخداآفریده است تاآئینه همه دردهای زخم های شیعیان باشد.سالها غربت ازامام زخم سالها یتیمی است.بااین همه غروب دلگیرآدینه باهمه غم زدگیش انگارلبریز ازمعرفت است.پراست ازبانگ جرس وشایدآهنگ بیدارباش خدااست که به رنگ غروب درآمده است.

آشفتگی روح راعصرجمعه به وضوح حس میکنیم.روحی که مدام تحملمان می کند.زمینی بودنمان راغرق بودنمان دردنیاراودربند اسارت بودنمان راتاآسمانی ترین بخش هستی فرود می آیدواوکه ازجنس آسمان است درزمین خاکی آشفته می شودوعصرجمعه انگارزمان کوتاهی برای رهایی روح است.برای همین است که عصرجمعه دلت هوای قرآن خواندن رامیکندوهوای رازونیازودعای سمات دلت ازدنیا می گیرد.ازدنیایی که پراست اززیبای های دروغین،عشق های دروغین،لذت های دروغین ودلت پرمی زند به سوی حقیقت.غروب جمعه آئینه دل تنگ توست.تادرآن محکش بزنی که تاکجاعاشق است .منتظر.

 



21 تير 1389برچسب:, :: 18:14 ::  نويسنده : مرضیه

 

غربت را نباید در شهری غریب یا در گم شدن لحظه آشنا جستجو کرد. هرگاه عزیزت نگاهش را به دیگری تعارف کرد،آنگاه تو غریبی.


2 خرداد 1389برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : مرضیه

 

خدایاتواین وقت شب،ایستاده ام زیرآسمان تو،که عکس سوسوی ستاره هاش توی دریای چشام افتاده.
دودل بودم که بیام یانه.یه دلم روگذاشتم اون پایی ،پایین،پایی.امااون یکی دلم روکه مهرش کردندبرای ورودبه حریم کبریائیت گرفتم لابه لای انگشتام می بینی تپش تندویکنواختش رو؟
ای عزیزمن،حالاایستاده ام اینجازیرآسمون زیبای توومی دونم حتی اگرآهسته ترازبال زدن سنجاقک ها ازته دلم به توسلام کنم می شنوی که جوابموبدی وهمین برای من کافیه.
حالابذارآغازکنم مثنوی گریستن رو.بذاربگم اون پایین وقتی یک قدم ازتوفاصله می گیرم چقدرزودگلدون احساسم زردوپژمرده می شه.خشک می شه.برگهاش می ریزه.بذاراعتراف کنم به درازا اون روزهای که بین چشمهای من ونم نم دلگیر بارونت فاصله می افتادبذاراعتراف کنم به روزهایی که ازسجاده سبزتوفاصله می گرفتم.بذاراعتراف کنم به اون روزهایی که خواب غفلت نمی گذاشت که باتوبگم.
خدایانجوای شبانه منوبشنوکه به تومحتاجم.خدایا به درگاهت آمده ام وفقروبی نوائیم رانزدتوآورده ام.بیش ازآنچه به طاعت خودامیدوارباشم به آمرزش توامیدبسته ام.چراکه آمرزش ومهربانی توازگناهان من بیشتراست.ای عزیزمن!ای مهربان من!ای خدای خوب من!حالانگاه کن به دست تمنائی که قلب چاک خورده ام روبه توپیش کش می کند.من به تومحتاجم،من به تومحتاجم.
همیشه برلبهایم گلهای مناجات بنشان ودستانم رابه سمت خورشیدپروازده.مراهمسایه ات قرارده ودرپناه سایه ات ازقفس روزرهایم کن تابه گفتگوباتوگیسوان شب راشانه بزنم.
خداحافظ،تانامه ای دیگر.تاسلامی وگریه ای دیگر!


4 ارديبهشت 1389برچسب:, :: 18:58 ::  نويسنده : مرضیه

 

 

 اونایی که عاشق واقعین بخونن
...شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ...........
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net



6 فروردين 1389برچسب:, :: 12:14 ::  نويسنده : مرضیه

 

 

من باخاطرات توزنده خواهم ماند
چه غمگین ازاین رفتن وازاین روزهای سردتنهایی.
شایدباورنکنی،ازمن فقط همین کلمات که باشوق به سوی توپرمی کشندباقی می ماندوخودکاری که هیچ گاه آخرین حرفهایم رابه تونمی تواندگفت.
شایدیک روزوقتی می خواهی احوال مرابپرسی،عکسم رادرصفحه سفرکرده هاببینی.شایدکودکی گسناخ وبازیگوش باشیطنت سفربی بازگشتم راازدیوارکوچه بکندوپاره کند.تمام دغدغه ام این است که آیابعدازاین سفرمی توانم همچنان باتوسخن بگویم؟آیادستی برای نوشتن ودلی برای تپیدن خواهم داشت؟
شایدباورنکنی،امادوست دارم مدام برایت بنویسم.بعضی وقت ها که کلمات راگم می کنم.دوست دارم،دشتها،دریاها،کوهها،جنگلها،ستاره ها،وهرچه  درکاینات هست همه وهمه کلمه شدندتابهتربنویسم.
دوست دارم به حیات کلمه ای نجیب دست یابم تارهگذران غمگین،صبحگاهان زیرآفتابی مرازمزمه کنند.میدانم که خسته ای امادوست دارم اجازه دهی کلماتم دمی روبرویت بنشیندونگاهت کنندتابه حقیقت این جمله درآیی که می گوید
مراازیادخواهی برد،نمی دانم
ولی میدانم ازیادم نخواهی رفت...

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net



21 اسفند 1388برچسب:, :: 10:19 ::  نويسنده : مرضیه

 

توآشناترین برای من بودی وتنها باده عشقم که ازجام نگاهت سیراب می شوم.
دریغ که دریک غروب بی انتها بارسفربستی ورفتی.
خاطراتمان رادرکوله بارت گذاشتی وعزم سفرکردی.
هرچه نگاهت کردم،هرچه صدایت کردم،هرچه فریاد کشیدم،هرچه برسروسینه کوفتم ونامت رابا هزار آرزوبرزبان آوردم،خاموش نگاهم کردی ورفتی.
آن روز غنچه های بغض درگلویم شکفت وآسمان ابری چشمانم بارانی شد.آن روزپرزدی ورفتی وپیش ازآنکه توراببویم درمیان نگاه مبهوتم پرپرشدی،وغمی به وسعت دریا دروجودم طوفانی شد.شاید یک روز وقتی که من تنها دردشت غروب،آفتاب راتماشا می کنم،ازپشت تپه ها بایک سبد پرازیاس ونرگس پیداشدی.بیایی وبه سبز ه های دشت ،شوق شکفتن دهی.
من هرشب دعامی کنم که تو هرچه زودتر ازمهمانی فرشتگان خدابازگردی.
ای کاش بیایی،نه برای پرندگان رهاشده ازقفس غربت،
                                                              بلکه برای دل تنها وعریان من!!!
 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
 



2 اسفند 1388برچسب:, :: 9:18 ::  نويسنده : مرضیه

 

شما ای خاطرات کهنه وپوسیده ودرهم زمن امشب چه می خواهید؟
زمن امشب که می میرم یکه وتنها ،چه می خواهید؟
برای مردنم کسی راخبرنسازید.
نمی خواهم پدربرهم زند چشمان بازم را،
نمی خواهم ببیند مادرم سختی جان کندنم را،
نامه ای نوشته ام که گرافتد به دستت خواهرم،
ازدل کشدآهی ،وگرافتدبه دست دلبرم،اشکش فروریزد.
بدینسان نامه ام:
سلام مادر،سلام ای نازنین،ای مهربان،ای بهترین مادر،
دگردردفترم شعرجدیدی را
                                             نخواهی دید نخواهی خواند.
دگردرآلبومم عکس جدیدی را
                                             نخواهی دید.
دگرهرشب دررابه رویم بازنخواهی کرد.
دگرازمن نمی پرسی،کجابودی دراین ظلمت؟
چه می کردی؟چه می خواهی؟مادر،اگرروزی رفیق مهربانی آمد سراغ من،
بگو:فرزندم به ناکامی جان داد.
وتاآخرین لحظه عمر به سختی سخن می گفت
                               خداحافظ عزیزانم،
                                                       خداحافظ رفیقانم،
خداحافظ...
 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net
 



1 اسفند 1388برچسب:, :: 18:42 ::  نويسنده : مرضیه

 

 
دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای توراکرده است.
خودکارم راازابرپرمی کنم وبرایت ازباران می نویسم.
به یادشبی می افتم که تورامیان شمع ها دیدم.
دوباره می خواهم به سوی توبیایم.توراکجامی توان دید؟
درآواز شباویزهای عاشق؟درچشمان یک آهوی مضطرب؟درشاخه های یک مرجان قرمز؟
ای کاش می توانستم تنهاییم رابرای تومعناکنم وازگوشه های افق برایت آوازمی خوانم کاش می توانستم همیشه ازتوبنویسم.
می ترسم روزی نتوانم بنویسم ودفترهایم خالی بمانند وحرفهای ناگفته ام هرگزبه دنیانیایند.
می ترسم نتوانم بنویسم وکسی ادامه سرودقلبم رانشنود.
می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام درسکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو هدیه نشود.دوباره شب،دوباره ش این دل بی قرارم.
دوباره سایه حرفهای توکه روی دیوارروبه رو می افتد.
دلم می خواهد همه دیوارها پنجره شوند ومن تورا درمیان چشمهایم بنشانم.دوباره شب،دوباره تنهایی ودوباره خودکاری که باهمه ی ابرهای عالم پرنمی شود.دوباره شب،دوباره یادتو که این دل بی قرار رابیدار نگه داشته است.
دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت،
                                                              ودوباره من ویک دنیاخاطره...
 


پنج شنبه 15 بهمن 1388برچسب:, :: 20:18 ::  نويسنده : مرضیه

داشتم می رفتم که باهمه چیز خداحافظی کنم.

داشتم می رفتم تاازاین دنیا،باتمام نیرنگ ها،بدی ها وپستی هایش فرارکنم.گمان می کردم چشمی درجستجوی من باشد.درراهی بودم که ازانتهایش خبرنداشتم وهرچه بیشتر پیش می رفتم،بیشتررنج می بردم.ازهمه چیزدل بریده بودم.درانتظار مردن لحظه هاراسپری می کردم.

دیگرحتی افتادن برگ درختان هم مراناراحت نمی کرد.

دلم ازسنگ شده بود،وجودم سردسرد تنها برای خاک زنده بودم.من درنظر درختان،گلها وزلالی چشمه ها مرده بودم.من بازندگی لج کرده بودم وزندگی هم به عکس العملهای من می خندید.حاضرنبودم که ببینم درزندگی شکست خورده ام.تمام حرفها واشکهایم راپشت غرورم پنهان کرده بودم.

نمی خواستم که کسی برایم گریه کند.من تصورمی کردم راهی برای بازگشت وجودندارد.ازسراسر وجودم غرور می جوشید،که ازبازگشتم خودداری می کرد.تااینکه سحر،بوی گلهای کنارجاده نظرم راجلب کرد.اززمانی  که پادراین راه گذاشته ام این اولین چیزی بودکه نظرم راجلب می کرد.بادموسیقی زندگی رامی نواخت ومن باگلها می رقصیدم.دیگرواژه زندگی برایم زیبابود.زنده بودم تازندگی کنم.افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را دوباره ازمن گرفت وباز دراین دنیا  تنهای تنها شدم.دلم می خواست  فریادبکشم وانتقام بگیرم.امابرلبهای من ترانه سکوت جاری بود.ازپشت پرچین سکوت به زندگی نگاه می کردم.

دلم می خواست برگردم.ولی داغ گلهای کنارجاده دردلم تازه می شد.مجبورشدم دراین راه بی پایان جلوترروم....

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد




دو شنبه 21 دی 1388برچسب:, :: 10:3 ::  نويسنده : مرضیه

چشم درراهی که آخرین باربرای همیشه بدون خداحافظی درآن پاگذاشتی ورفتی دوخته بودم.

جاده ای که آغازش من بودم وپایانش خورشیدارغوانی رنگ.جاده ایکه خط وسط آن جای پای طلایی تو بود.

امروز که به آن جاده وخورشید می نگرم،دیروز به یادم می آید.

دیروزی  که زمزمه کوچ سردادی ورفتی.

من این رفتنت راهرگز فراموش نخواهم کرد.

چراکه مراتنها درمیان غم ها وتاریکیها وسختیها رهاکردی ورفتی.

راستی یادت هست چگونه رفتی؟مگرمن چه کرده بودم؟

آن روز من در طلب یک لقمه نان از سفره عشقت،گداگونه به خانه ات روی آورده بودم.

چراکه تورادرسخاوت عشق بیتا می دانستم.

ولی افسوس!درروبه رویم نگشودی.

خدایا مگرمن چه کردم که اینگونه ازدست اودنیای دردم؟

من که همیشه طلوع را درکوی توخیز مقدم می گفتم وغروب راهم درکوی تو بدرقه می کردم.

من که شهر،شهرشدم،ولی توحتی روی مراندیدی.

من که باهرناز توخودم رانیازمندترمی دیدم.

من که زندگی راباتومی خواستم،فقط باتو.

پس چرارفتی؟چراآنگونه بی رحمانه رفتی؟

تورفتی وناراحتی ام بیش ازاین باشد که چرا رفتی،این است که،چراآنگونه،ناگهان وغریب وسرد ورویایی!

توروبه غروب ومن روبه تو.

توپشت به من ومن  پشت به آرزوهای باتوبودن.

تومی رفتی ومرامی کشیدی.

من دست به دامان توبودم وتودست به سوی خورشید،خورشیدی که روبه غروب بود.

ناگهان ازدستم رهاشدی،یادستانم ازتورهاشد.

به هرحال جداشدیم.توازمن ومن ازیک دنیاامید.

من اشک می ریختم که برگردی.تومی خندیدی به من،که برگردم!من می سوختم وتومی سوزاندی.

من پریشان وپرازدرد،توخندان وخونسردمی رفتی ومی رفتی .

چهره ات هنگام رفتن یادم هست،لبهایت خندان بود،سینه ات مالامال ازغرور،قلبت ازسنگ وآوازخوان وشادان می رفتی ومی رفتی.

من زانوزده تسلیم عشق شدم،سرنوشت راباختم ودستهایم رااز سوی توباز ستاندم.

دیده به جاده ای دوخته بودم که به خورشید می رفت.

آغازش من بودم وپایانش خورشید ارغوانی رنگ،وخط وسط جاده جای پای طلایی توبود.

تورفتی آنقدرکه درانتهای جاده،

همراه خورشید غروب کردی ورفتی...!

                                               چه بی رحمانه رفتی!                                                  

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد




سه شنبه 15 دی 1388برچسب:, :: 10:53 ::  نويسنده : مرضیه