درباره وبلاگ


من مرضیه متولد27/12/1369 هستم. اگرازپایان گرفتن غم هایت ناامیدشده ای به خاطربیاورزیباترین صبحی که تابه حال تجربه کرده ای مدیون صبرت دربرابرسیاهترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دید.
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 139
بازدید ماه : 252
بازدید کل : 42543
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1

كدهای جاوا وبلاگ






دریافت كد ساعت

كد تعیین وضعیت یاهو

کد اشکال موس
تبلیغات در گوگل
ایندکس ایران
دوست داشتن...
عشق کلیدشهرقلب است به شرط آنکه قفل دلت هرزنباشدکه باهرکلیدی بازشود.




براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

حرفــ مـﮯ زنمـ مثـل همـہ امـا ؛


خيلـﮯ وقتــ استــ مـُرده امـ…!


دلمـ مـﮯ خـواهـد ببـارمـ و ڪسـﮯ نپـرسـد چـرا ؟!


تـو چـہ مـﮯ فهمـﮯ ؟!


ايـטּ روزهـا اداﮮ زنـده هـا را در مـﮯ آورمـ.



جمعه 29 شهريور 1392برچسب:, :: 17:10 ::  نويسنده : مرضیه

مدتهاست...

چتر منطق را بر سر گرفته ام...!

تا باران عشق را...

تجربه نکنم...!

دیگر توان مقابله با...

تب و لرز...

برایم باقی نمانده است...!!!

 



دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 18:0 ::  نويسنده : مرضیه

 

 

آسمان گفت که امشب، شب توست
سرخی صورت گل، از تب توست
آنچه تا عشق مرا بالا برد
بوسه گاهیست که نامش لب توست



پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 14:20 ::  نويسنده : مرضیه

شرابــ ِ عِشقَتــ را دوستــ دارَمــ
بــ ِ رَنگــ ِ خونــ اَستــ
خودَتــ خوبــ مے دانے بــ ِ هَوایَتــ بُلَندتَرینــ قُله هاے عِشقــ را
هَمــ قادِرَمــ فَتحــ کُنمــ
خودَتــ خوبـــ مے دانے !

http://www.novinupload.com/uploads/13268052963.jpg

 



شنبه 1 بهمن 1390برچسب:عشق, :: 20:53 ::  نويسنده : مرضیه

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید وگفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟



دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد



دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:, :: 19:38 ::  نويسنده : مرضیه

 

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! …

 

 

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم”دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای “دوی”تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

 

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.سایت پاتوق۹۸:هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!…منبع:سایت تفریحی پاتوق ۹۸

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

سایت پاتوق ۹۸ : راجع به این موضوع به “دوی” هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به  سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

“دوی” در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

***

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

پس در زندگی سعی کنید:
زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ اتفاقی نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید.


جمعه 17 تير 1390برچسب:عشق,ازدواج,, :: 9:8 ::  نويسنده : مرضیه

 

 
 
جمعه عصرهامي نشينم پاي صحبت گريه هايم.مي نشينم تاقصه دنباله دارتنهايي رابار ديگرگوش كنم.مي نشينيم روبه تكاپوي آبي درياوشعرمي خوانم براي لحظه هايم.مي نشينم تاخاك غربتي كه برسرورويم نشسته است راازيادبرم وحرف هاي دلم را،اين اشك هاي سرزده رابه رشته تحريردرآورم.مي نشنيم تازيبايي آن پلكهاي زمردين كه دريايي ازالماس درخويش پنهان كرده است رادرتخيل يخ بسته خويش به تماشا بنشينيم.جمعه عصرهاكه كنارم كسي نيستي چشم به سمت افق هاي دورمي اندازم تاازاين همه سايه هاي دست وپاگيرجداشوم ولحظه اي دربينهايت جستجوبه جريان درآيم وبه تلاطم افتم.
جمعه عصرهاپروانه هاي دست خودرارهامي كنم به سمت اشتياق لبريزازتلاطم وبي تابي.به سمت شوقي فراترازنفس صبح غنچه ها،بهسمت شوقي كه ادمه است مرازيروروكندتابازبان بسته من گفتگوكند.جمعه عصرهامنتظرم ومي دانم كه مي آيي وآرزوهاي بربادرفته كودكهايمان رابه يادمان مي آوري.
سلام برتوجمعه اي كه قراراست تمام اميدهاوآرزوهارابه خويش نزديك نمايي وتمام رودهارابه هم پيونددهي.تايكي شدن رابه تامشابنشينيم .سلام برتو،جمعه اي كه قراراست درلطافت پونه هااردوبزني ودم ازمهرباني اوبزني.سلام برتوكه مي آيي بزرگ وباشكوه دردشت نمايي شبنم هاومارابه آرزوهايمان مي رساني .جمعه عصرهاآسمان پراست ازپروانه هايي كه به هيچ اتفاقي فكرنمي كنن مگربه شكفته شدن رنگ هادرزيرباران هايي ازستاره.جمعه عصرهابه توفكرمي كنم.به توكه مي آيي وتمام غيبت هاراغافلگيرمي كني.من تاآن زمان همواره شعرانتظارمي سرايم.
همه هست آرزوهايم كه ببينم ازتورويي
چه زيان توراكه من هم برسم به آرزويي.


پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:, :: 8:15 ::  نويسنده : مرضیه

 

سرمای زمستان و گرمای دستان تو
صدای باران و نگاه پاک تو
و شروع آرزوها
من و تنهایی و هر شب یاد تو

من و تو و ستاره ها
باد سرد و چشمان ناب تو
شروع مرگ آرزوها
من و بیداری و هر شب خواب تو

پارگی اجباری قفل دستان ما
شوق دیدن لبخند زیبای تو
تو در رویای بی من
و من هر لحظه در غم سودای تو

من و یک صفحه بی روح
تنها کنار تنهایی و تکرار یاد تو
شکسته و بی فردا خفتن همه آرزوها
جز آرزوی همیشه بیدار دیدار یاد تو

من منتظر و سکوت سرد تو
جواب رفتن تو و اشک های بی پناه من
آهنگ باران و بغض دوباره
حس تلخ جدای و قلب بی گناه من

آخر این صفحه نوشتم از یاد تو
راه ما جدا. این راه تو، این راه من
آبی دریا،صدای باران تقدیم به فرداهای تو
ترس من از غم تو، ترس تو از آه من

 

(دلم گرفته ازروزگار چرا عشق اينجورباادم ميكنه خداياكمكم كن كمك كمك)



پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 15:0 ::  نويسنده : مرضیه

 

 
خدايا چرا هيچ چراغي شبستان دلم را روشن نميكند؟
چرا مرغان دريايي روي امواج صداي من بال نميزنند؟
چرا ميخك سپيدي در باغچه احساسم نميرويد؟
چرا اين قدر شبيه سنگها شده ام؟
 
خدايا مرا در كوره راههاي پر سنگلاخ نفس تنها مگذار
به فرشته ها بگو ماه را در كف بگيرند و تاریكی هاي روح مرا به روشنايي مبدل كنند .
به ستاره ها بگو ذره اي از اسمان را برايم معنا كنند.
خدايا چقدر پيوسته از تو گفتن را دوست دارم
خدايا اگر چه از تو دور مانده ام اما نخلستانها و نيستانها را دوست دارم و هيچ گاه بد خاكريزها رو نخواستم و عليه ابشارها حرفي نزدم در روز حشر مرا در نزد شقايقها شرمنده مخواه
خدايا دل سرد سيرم را همنشين خورشيد هاي نا مكشوف كن چشمهايم را به سفري بي زوال ببر به دستهايم عدالت را بياموز و به پاهايم صبر بده تا بي كفشي را تاب بياورند.
خدايا چطور بر من خشم نمي گيري ؟ صبر تو کاسه صبر مرا لبريز کرد ، خشم تو در کجاي اين عالم خاکي پنهان شده ؟
خدايا ! ياد زيبايت را از خاطرم مگير ..عشق عالم گيرت را از اين بنده حقيرت دريغ نکن ..
خدايا ! شرمم مي آيد که مرا مي خواني و من رو بر مي گردانم ..
خدايا ! شرمم مي آيد که پاکي را از ياد برده ام ..
خدايا ! شرمم مي آيد که عشق تو فراموشم شده ..
خدايا ! يادت را از خاطرم دور مکن..
مي دانم که مستي ام و هشياريم از اراده توست ، مي دانم که خواب و بيداريم از اراده توست ..
مهري که بر گوش و چشمم زدي باز کن ..
دلم بسته تر از هر روز ، غرق در دنياي هوس ، عشق تو را به ياد نمي آورد ..
مي دانم که اينجايي ، مي دانم که دوستم داري ..
مي دانم که نزديک تري به من ، از خودم ...
خدايا پرده از رويم بردار تا عشقت وجودم را شعله ور کند..
دلم طاقت دوري از تو را ندارد ،
خدايا می دانم که مرا نگاه میکی ! توانم بده تا نگاهت کنم ..................

(چراهمه ي پسرهانامردن؟!چرادروغ زيادشده؟ دل شكوندن زيادشده؟)



27 آبان 1389برچسب:, :: 11:46 ::  نويسنده : مرضیه

 

زندگی یعنی حضور در دقیقه ها .

زندگی یعنی یک لبخند از ته دل .

زندگی یعنی عشق با تمام وجود .

زندگی یعنی رشد با تمام توان .

زندگی یعنی قدردانی از مهربانی ها .

زندگی یعنی انعطاف در نا همواری ها .

زندگی یعنی لذت بردن از دقیقه ها .

زندگی یعنی حفظ امید و داشتن رویا برای فرداها .

زندگی یعنی درک لذت نزدیک بودن خدا .

زندگی یعنی درک لذت حضورش در تک تک ثانیه ها .

زندگی بخشش با رضایت خاطر در اوج قدرت .

زندگی یعنی امیدواری با یک دنیا شهامت .

زندگی یعنی تنهایی و کشف خدا .

زندگی یعنی قدردانی از نعمت ها .

زندگی یعنی تلاش برای تحقق رویا ها .

زندگی یعنی حفظ امید در سخت ترین لحظه ها .

زندگی یعنی باور کنیم بی تکرار است .

زندگی یعنی بدانیم آوردن دیروز به امروز محال است .

زندگی یعنی قدر دانستن امروز ،قبل از آنکه بگذرد .
زندگی یعنی تلاش برای باقی گذاشتن بهترین اثر در یادها

 (هيچكس تواين دنيادوستم نداره ازته دل همشون دروغگوهستن)

دفتر عشـــق كه بسته شـد
ديـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـي بــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــدون
به پايه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــدم
اونيكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــود
بد جوري تو كارتو مونــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــد
براي فاتحه بهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــت
حالا بايد فاتحه خونــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــد
تــــموم وســـعت دلـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــد زدم
غــرور لعنتي ميگفـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــت
بازي عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــدم
از تــــو گــــله نميكنــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــم
از دســـت قــــلبم شاكيـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاريكـــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــيم
دوسـت ندارم چشماي مــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــه
چه خوب ميشه تصميم تــــــــــــــــــــــــ ــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلـــــــــــــــــــــــ ـرزه
بزن تير خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقــــت بود
بشنواين التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ
ــــ
ـ



5 شهريور 1389برچسب:, :: 18:57 ::  نويسنده : مرضیه

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد